داستان تصمیمات خدا
مردی به دوست مومنش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
مرد مومن گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم ….
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
مرد گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
اما مرد مومن به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که مرد مومن با خود آورده بود، روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند…
بزرگان می گویند: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
عکس دختران ایرانی کلیک کن